داستان عشق و دیوانگی
 
نشانه
درباره وبلاگ


بنام آفریننده اندیشه ها توانا بود هر که دانا بود زدانش دل پیر برنا بود دوستان عزیز سلام! امیدوارم اندیشه سبزتان همیشه سبز باشد و رازیانه افکار تان همیشه مروارید وار در حال رستن و تکامل، قدم تان را به این وبلاگ گرامی میدارم. سعی من در صفحات مجازی جادوی" وبلاگ نویسی" هم سرگرمی و هم مطالبی که باهدف ارایه اطلاعات مفید ( تا جای که توان داشته باشم) در زمینه های مختلف ( اجتماعی، تاریخی، دینی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی) می باشد که در تدوام این کار به دیدگاه های عالمانه و منصفانه شما نیاز دارم تا با لطف خود اشتباهات من را تذکرداده و از نقطه نظرات مفید شما در بهینه سازی کیفیت و کمیت مطالب استفاده خواهم کرد.
نويسندگان
دو شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 23:55 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.

آنها از بیکاری کسل وخسته شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند، خسته تر و کسل تر از همیشه، ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی کنیم مثلاً (قایم موشک) همه از این پیشنهاد خوشحال شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد: من چشم میذارم و از آنجایی که هیچ کس نمیخواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و به دنبال انها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی ایستاد و چشمهایش را بست و شروع به شمردن کرد یک.... دو...همه رفتند، تا جایی پنهان شوند!لطافت خود را به شاخ ساه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی گشت، هوس به مرکز زمین رفت و دروغ گفت که زیر سنگی قایم می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه....هشتاد.

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب نیست چون همه می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نودوشش...

هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در یک بوته گل رز پنهان شد، دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام، اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود.

لطافت که به شاخ ساه آویزان بود، دروغ ته دریاچه و هوس در مرکز زمین یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق ناامید شده بود که حسادت در گوش دیوانگی زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته رز است.

دیوانگی شاخه ای را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد!

عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود، و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند و کور شده بود.

دیوانگی گفت: وای من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

عشق پاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو.

و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: